فقط برای دانستن!!!



باسمه تعالی

 

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله 

 

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه  سرت

 

ای خدای من فدایت جان من

جمله فرزندان و خان و مان من

 

تو کجایی تا سرت شانه کنم

چارقت را دوزم و بخیه زنم

 

جامه ات  شویم شپش هایت کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

 

ور تو را بیماریی آید به پیش

من تو را غمخوار باشم همچو خویش

 

دست ِ کت بوسم بمالم پای کت

وقت خواب آید بروبم جای کت

 

گر ببینم خانه ات را من دوام

روغن و شیرت بیارم صبح و شام

 

هم پنیر و نان های روغنین

خمرها چغرات های نازنین

 

سازم و آرم به پیشت صبح و شام

از من آوردن ز تو خوردن تمام

 

ای فدای تو همه بزهای من

ای به یادت هی هی و هی های من

 

زین نمط بیهوده می گفت آن شبان

گفت موسا با کی استت ای فلان ؟!

 

گفت با آن کی که ما را آفرید

این زمین و چرخ از او آمد پدید

 

گفت موسا های خیره سر شدی !

خود مسلمان ناشده کافر شدی

 

این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار

پنبه ای اندر دهان خود فشار

 

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

 

چارق و پا تابه لایق مر تو راست

آفتابی را چنین ها کی رواست ؟!

 

گر نبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

 

آتشی گر نامده است این دود چیست

جان سیه گشته روان مردود چیست ؟!

 

گر همی دانی که یزدان داور است

ژاز و گستاخی تو را چون باور است؟!

 

 

دوستی بی خرد خود دشمنی است

حق تعالی زین چنین خدمت غنی است

 

با که می گویی تو این با عم  و خال ؟!

جسم و حاجت در صفات ذوالجلال !؟

 

شیر او نوشد که در نشو و نماست

چارق او پوشد که او محتاج پاست

 

ور برای بنده است این گفتگوی

آن که حق گفت او من است و من خود او

 

آن که گفت انی مرضت لم تعد

من شدم رنجور و او تنها نشد

 

آن که بی یسمع و بی یصبر شده است

در حق آن بنده این هم بیهده است

 

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

دل بمیراند سیه دارد ورق

 

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

گرچه یک جنس اند مرد و زن همه

 

قصد خون تو کند تا ممکن است

گر چه خوشخوی و حلیم و ساکن است

 

فاطمه مدح است در حق ن

مرد را گویی بود زخم سنان

 

 

دست و پا در حق ما آسایش است

در حق پاکی  حق آلایش است

 

لم یلد لم یولد او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

 

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست

هر چه مولود است او زین سوی جوست

 

زانکه از و فساد است و مهین

حادث است و محدثی خواهد یقین

 

گفت : ای موسا دهانم دوختی !

وز پشیمانی تو جانم سوختی

 

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

سر نهاد اندر بیابان و برفت

 

وحی آمد سوی موسی از خدا

ـ بنده ی ما را زما کردی جدا ؟!

 

تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی  

 

تا توانی پا منه اندر فراق

ابغض الشیاء عندی الطلاق

 

هر کسی را سیرتی بنهاده ایم

هر کسی را اصطلاحی داده ای

 

 

در حق او مدح و در حق تو ذم

در حق او شهد و در حق تو سم

 

در حق او نور و در حق تو نار

در حق او ورد و در حق تو خار

 

در حق او نیک و در  حق تو بد

در حق او خوب و در حق تو رد

 

ما بری از پاک و ناپاکی همه

از گرانجانی و چالاکی همه

 

من نکردم خلق تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم

 

هندیان را اصطلاح هند مدح

سندیان را اصطلاح سند مدح

 

من نگردم پاک از تسبیحشان

پاک هم ایشان شوند و دُرفشان

 

ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

 

ناضر قلبیم اگر خاشع بود

گر چه گفت لفظ ناخاضع بود

 

زانکه دل جوهر بود  گفتن عرض

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

 

 

چند ازاین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با سوز ساز

 

آتشی از عشق در خود برفروز

سر به سر فکر و عبارت را بسوز

 

موسیا آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

 

عاشقا ن را هر زمان سوزید نی است

بر ده ویران خراج و عشر نیست

 

گر خطا گوید ورا خاطی مگو

گر شود پر خون شهید آن را مشو

 

خون شهیدان را از آب اولی تر است

این خطا از صد صواب اولی تراست

 

در درون کعبه رسم قبله نیست

چه غم ار غواص را پا چیله نیست

 

تو ز سرمستان قلاووزی مجو

جامه چاکان را چه فرمایی رفو؟!

 

ملت عشق از همه دین ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

 

لعل را گر مهر نبود باک نیست

عشق در دریای غم غمناک نیست

 

 

بعد از آن در سر موسی حق نهفت

رازهایی کان نمی آید به گفت

 

بر دل موسی سخن ها ریختند

دیدن و گفتن به هم آمیختند

 

چند بی خود گشت و چند آمد به خود

چند پرّید از ازل سوی ابد

 


دانشگاهسازمان سنجش 1399

سلام و صبح به خیر خدمت دوستان عزیز

امروز 1398/9/16  ثبت نام کنکور کارشناسی ارشد شروع میشه و این که 10 روز هم مهلت ثبت نام داره  و میتونید به سایت WWW.SANJESH.ORG مراجعه کنید و ثبت نام کنید.

خودم هم امروز میخوام ثبت نام برا ارشد  به امید  موفقیت های بیشتر برا همه انسان های آزاده عالم .

 


 

 

 

 

مورد استفاده دانش آموزان و دانشجویان

 

 

 

 

دریافت فصل 1 فیزیک عمومی
عنوان: فیزیک 1(فصل1)
حجم: 3.1 مگابایت
 

 

دریافت فصل 2 فیزیک عمومی
عنوان: فیزیک 1( فصل 2 )
حجم: 1.89 مگابایت

 

 

دریافت فصل 3 فیزیک عمومی
عنوان: فیزیک 1( فصل 3 )
حجم: 1.89 مگابایت

 

 

دریافت فصل 4 فیزیک عمومی
عنوان: فیزیک1(فصل 4)
حجم: 785 کیلوبایت

 

 

دریافت فصل 5 فیزیک عمومی
 عنوان: فیزیک 1(فصل 5)
 حجم: 892 کیلوبایت

 

 

دریافت فصل6 فیزیک عمومی
عنوان: فیزیک 1(فصل 6)
حجم: 377 کیلوبایت


 


 

 

مادر شهید1

 

                                                                                                                   

                                                                                                        

 

 

 

 

 

 

باسمه تعالی

 

امشب بیا یک سر به خوابم ماه تابان

                                               حالی بپرس از مادر پیرت پسر جان

دیگر سراغ از ما نمی گیری، کجایی؟

                                               شاید که یادت رفته قول زیر قرآن


دست تو از وقتی به دست حوریان است

                                              کمتر می یفتی یاد این دستان لرزان

تو همنشینی با جوانان بهشتی

                                             لطفی ندارد دیدن ما سالمندان


شرمنده ام مادر دلم خیلی گرفته

                                            ناراحت از حرفم نشو رو برنگردان

پیش سماور رو به رویایش نشسته

                                           مادربزرگ پیر من با چشم گریان


چیزی نمی گوید ولی از چشمهایش

                                           میشد بفهمی در اتاقش هست مهمان

دارد برایش چای می‌ریزد ولی او

                                           مثل همیشه لب نخواهد زد به فنجان


عطر عجیبی خانه را پر کرده شاید

                                           عطر گلی باشد که مانده زیر باران

 

 

 

 

 


 

 

شهید بهشتی

  دریافت فایل صوتی سخنرانی شهید بهشتی(عشق یا عقل)
عنوان: عشق یا عقل(شهید بهشتی)
حجم: 794 کیلوبایت
 

 

برادرها و خواهرها عاشق شوید.

زندگی به عشق است.

گرچه زود رفت،اما بسیار برایمان گذاشت تا بتوانیم از داده‌هایش بهره ببریم.

آدم این عقل حسابگر و معامله گر را از خانه‌ی تنش بیرون نکند،عشق خدا به خانه‌ی دلش قدم نگذارد.

عاشق شوید،برادرها و خواهرها عاشق شوید،زندگی به عشق است.عقل به آدم زندگی نمی‌دهد.

عقل به آدم حساب می‌دهد که چه جور بهتر بخورد،چه جور بهتر بخوابد،چه جور بهتر پلاسیده شود،چه جور بهتر دل مرده باشد.عشق است که در درون انسان آتش زندگی و شعله‌ی زندگی را بر می‌افروزاند.

مسلمان عاشق است.

عاشق خداست.

عاشق حق است،عاشق عدل است.

عاشق انسان شدن است.

عاشق ملکوت است و دنیا با همه‌ی زیبندگی‌ها و فریبندگی‌ها برایش صرفاً میدان ساخته شدن و ره پیمودن به سوی آن معبود و معشوق جاودانه است.


 

                                                                     سیمین بهبهانی

 

 

 

باسمه تعالی

 

مفسدان ِ آسمان جُل ، پادشاهی می‌کنند

آب را گِل کرده‌اند و صیدِ ماهی می‌کنند

 

پینه بر پیشانی آنان ز طول سجده نیست

مُـهـرهـای داغ حرفم را گواهی می‌کنند

 

کیستند اینان که با تزویر جولان میدهند

در خیال خود چرا احساس ِ واهی می‌کنند ؟

 

هر حرامی را حلال و هر حلالی را حرام

هرچه میخواهند در دین دلبخواهی می‌کنند

 

چیزی از ﺷﺮّ و بدی دیگر به جا نگذاشتند

روﺳﻴﺪان ِ سیاهی روسیاهی می‌کنند

 

باز رحمت به شیطان این شرارت پیشگان

گاه از ابلیس حتی باج‌خواهی می‌کنند

 

گرچه لبریز از گناه ِ کرده و ناکرده‌اند

باز امّا ادعای بی‌گناهی می‌کنند

 


باسمه تعالی

 

زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن

گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

 

هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بد بینی خود را شکسـت

 

علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت

عشق اسطرلاب اسرار خداست

 

من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام

درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام

 

دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها

می تپــد دل در شمیــــم یاسها

 

زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست

زندگی باغ تماشـــای خداســت

 

گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود

می تواند زشــت هم زیبا شــود

 

حال من، در شهر احسـاسم گم است

حال من، عشق تمام مردم است

 

زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا

صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا

 

ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من

ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

 

با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود

مثنوی هایـم همــه نو می شـود

 

حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد

واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد

 


 

 

                                                  شعر زیبای ناآزموده اثر پروین اعتصامی

 

باسمه تعالی

 

قاضی بغداد، شد بیمار سخت

از عدالتخانه بیرون برد رخت

هفته‌ها در دام تب، چون صید ماند

محضرش، خالی ز عمرو زید ماند

مدعی، دیگر نیامد بر درش

ماند گرد آلود، مهر و دفترش

دادخواه و مردم بیدادگر

هر دو، رو کردند بر جای دگر

آن دکان عجب شد بی مشتری

دیگری برداشت کار داوری

مدتی، قاضی ز کسب و کار ماند

آن متاع زرق، بی بازار ماند

کس نمیورد دیگر نامه‌ای

بره‌ای، قندی، خروسی، جامه‌ای

نیمه‌شب، دیگر کسی بر در نبود

صحبتی از بدره‌های زر نبود

از کسی، دیگر نیامد پیشکش

از میان برخاست، صلح و کشمکش

مانده بود از گردش دوران، عقیم

حرف قیم، دعوی طفل یتیم

بر نمیورد بزاز دغل

طاقهٔ کشمیری، از زیر بغل

زر، دگر ننهاد مرد کم فروش

زیر مسند، تا شود قاضی خموش

چون همی نیروش کم شد، ضعف بیش

عاقبت روزی، پسر را خواند پیش

گفت، دکان مرا ایام بست

دیگرم کاری نمی‌آید ز دست

تو بمسند برنشین جای پدر

هر چه من بردم، تو بعد از من ببر

هر چه باشد، باز نامش مسند است

گر زیانش ده بود، سودش صد است

گر بدانی راه و رسم کار را

گرم خواهی کرد این بازار را

سالها اندر دبستان بوده‌ای

بس کتاب و بس قلم فرسوده‌ای

آگهی، از حکم و از فتوای من

از سخنها و اشارتهای من

کار دیوانخانه، میدانی که چیست

وانکه میبایست بارش برد، کیست

تو بسی در محضر من مانده‌ای

هر چه در دفتر نوشتم، خوانده‌ای

خوش گذشت از صید خلق، ایام من

ای پسر، دامی بنه چون دام من

 

حق بر آنکس ده که میدانی غنی است

گر سراپا حق بود مفلس، دنی است

حرف ظالم، هر چه گوید می‌پذیر

هر چه از مظلوم میخواهی بگیر

گاه باید زد به میخ و گه به نعل

گر سند خواهند، باید کرد جعل

در رواج کار خود، چون من بکوش

هر که را پر شیرتر بینی، بدوش

گفت، آری، داوری نیکو کنم

خدمت هر کس بقدر او کنم

صبحگاهان رفت و در محضر نشست

شامگه برگشت، خون آلوده دست

گفت، چون رفتم بمحضر صبحگاه

روستائی زاده‌ای آمد ز راه

کرد نفرین بر کسان کدخدای

که شبانگه ریختندم در سرای

خانه‌ام از جورشان ویرانه شد

کودک شش ساله‌ام، دیوانه شد

روغنم بردند و خرمن سوختند

بره‌ام کشتند و بز بفروختند

گر که این محضر برای داوری است

دید باید، کاین چه ظلم و خودسری است

 

گفتم این فکر محال از سر بنه

داوری گر نیک خواهی، زر بده

گفت، دیناری مرا در کار نیست

گفتمش، کمتر ز صد دینار نیست

من همی گفتم بده، او گفت نی

او همی رفت و منش رفتم ز پی

چون درشتی کرد با من، کشتمش

قصه کوته گشت، رو در هم مکش

گر تو میبودی به محضر، جای من

همچو من، کوته نمیکردی سخن

چونکه زر میخواستی و زر نداشت

گفته‌های او اثر دیگر نداشت

خیره سر میخواندی و دیوانه‌اش

میفرستادی به زندانخانه‌اش

تو، به پنبه میبری سر، ای پدر

من به تیغ این کار کردم مختصر

آن چنان کردم که تو میخواستی

راستی این بود و گفتم راستی

زرشناسان، چون خدا نشناختند

سنگشان هر جا که رفت انداختند

 


 

 

شعر مست و هوشیار اثر بانو پروین اعتصامی

 

باسمه تعالی

 

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

                      مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

 

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی

                       گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

 

گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم

                     گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

 

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

                   گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست

 

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

                   گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

 

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

                    گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

 

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

                    گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

 

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

                     گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

 

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی

                   گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

 

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

                   گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست


                                                 

                                        بانو پروین اعتصامی(شعر زیبای  و قاضی)

 

                                                                      باسمه تعالی

 

برد ی را سوی قاضی عسس                                                       خلق بسیاری روان از پیش و پس

                               

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود                                                    گفت از مردم آزاری چه سود

 

گفت، بدکردار را بد کیفر است                                                         گفت، بدکار از منافق بهتر است

 

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن                                                       گفت، هستم همچو قاضی راهزن

 

گفت، آن زرها که بردستی کجاست                                                      گفت، در همیان تلبیس شماست

 

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد                                                            گفت، میدانیم و میدانی چه شد

 

گفت، پیش کیست آن روشن نگین                                                        گفت، بیرون آر دست از آستین

 

ی پنهان و پیدا، کار تست                                                             مال ی، جمله در انبار تست

 

تو قلم بر حکم داور میبری                                                                من ز دیوار و تو از در میبری

 

حد بگردن داری و حد میزنی                                                              گر یکی باید زدن، صد میزنی

 

میزنم گر من ره خلق، ای رفیق                                                          در ره شرعی تو قطاع الطریق

 

می‌برم من جامهٔ درویش عور                                                               تو ربا و رشوه میگیری بزور

 

دست من بستی برای یک گلیم                                                              خود گرفتی خانه از دست یتیم

 

من ربودم موزه و طشت و نمد                                                             تو سیه دل مدرک و حکم و سند

 

جاهل، گر یکی ابریق برد                                                              عارف، دفتر تحقیق برد

 

دیده‌های عقل، گر بینا شوند                                                                 خود فروشان زودتر رسوا شوند

 

زر بستند و دین رهید                                                             شحنه ما را دید و قاضی را ندید

 

من براه خود ندیدم چاه را                                                                      تو بدیدی، کج نکردی راه را

 

میزدی خود، پشت پا بر راستی                                                              راستی از دیگران میخواستی

 

دیگر ای گندم نمای جو فروش                                                              با ردای عجب، عیب خود مپوش

 

چیره‌دستان میربایند آنچه هست                                                              میبرند آنگه ز کاه، دست

 

در دل ما حرص، آلایش فزود                                                              نیت پاکان چرا آلوده بود

 

اگر شب، گرم یغما کردنست                                                            ی حکام، روز روشن است

 

حاجت ار ما را ز راه راست برد                                                      دیو، قاضی را بهرجا خواست  برد

 

 

 

 

ان الله بصیر بالعباد

 

 

 

 


 

                           شعر بسیار زیبای جهل مرکب اثر حضرت مولانا (علیه الرحمه)

 

                                                                                    باسمه تعالی

 

آن کس که بداند و بداند که بداند
                                                                     اسب خرد از گنبد گردون بجهاند

 

 

آن کس که بداند و نداند که بداند
                                                                   آگاه نمایید که بس خفته نماند

 

 

آن کس که نداند و بداند که نداند
                                                                لنگان خرک خویش به منزل برساند

 

 

آن کس که نداند و نداند که نداند
                                                               در جهل مرکب ابدالدهر بماند

 

 

آن کس که بداند و بخواهد که بداند
                                                              خود را به بلندای سعادت برساند

 

 

آن کس که بداند و نداند که بداند
                                                            با کوزه آب است ولی تشنه بماند

 

 

آن کس که نداند و بخواهد که بداند
                                                         جان و تن خود را ز جهالت برهاند

 

 

آن کس که نداند و نخواهد که بداند
                                                       حیف است چنین جانوری زنده بماند

 


کتاب جالبیه با خوندن این کتاب با نگاه مورخین غربی(ویل دورانت) و تحلیل های اون ها نسبت به جوامع ، ادیان و فلسفه و. مشرق زمین و مغرب زمین آشنا میشیم.

و جالب تر اینکه  در حین خوندن کتاب  دچار شکاکی و بدبینی نسبت به ادیان شدم اما بعد از تفکر و  تعمق در باب نگاه ویل دورانت به دین در طول تاریخ به اشتباه و عدم تفکیک او به جنبه های مثبت دین پی بردم.

اول این که دین تنظیم کننده جوامع در ابعاد مختلفی مثل اخلاق، معنویات و . بوده در طول تاریخ میشه به وضوح این رو دید اما آفتی که هر دین در طول تاریخ برای تمدن ها و ملل مختلف داشته است این بوده که مروجان دین و حکومت هایی که از دین حمایت میکردن پس از مدتی از دین به نفع منافع حکومتی خودشون استفاده میکردن.

که البته با انجام این چنین اقداماتی (سو استفاده از دین) موجب متزل شدن پایه های حکومت خودشون در دراز مدت می شده.

به نظر من دین در جامعه بشری در بعد فردی و بعد اجتماعی خودش بسیار بسیار میتونه مفید باشه(البته نه هر آیین و دین من درآوردی) اما وقتی وجهه اجتماعی دین حامی ت های حکومتی شد ودر یک کلام وجه اجتماعی دین با ت آغشته شد، در طولانی مدت موجب ضربه خوردن وجه دین و سست شدن پایه های حکومت دینی می شود.

پس به عقیده بنده ساختار حکومت فقط باید بر اساس روابط و قراردار های مشخص  از جنس قانون بشری بنا شود و رابطه دین و ت باید به گونه ای تنظیم گردد که دین فقط در حوزه فردی حق عرض اندام داشته باشد و بتواند فعالیت های غیر ی اجتماعی خود را به اجرا گزارد آن هم تا حدی که به حقوق دیگر ادیان تعدی نکند.

 

بد نیست کمی هم از خود آقای ویل دورانت بدونیم:

 

 

ویلیام یک تابستان به‌عنوان خبرنگار مبتدی برای نیویورک جورنال کار کرد ولی خود را شایستهٔ این کار مهیج نیافت و به شغل آرام تدریس زبان‌های لاتینی و فرانسوی و انگلیسی و تدریس هندسه در ستن‌هال کالج در شهر ساوث اورینج واقع در نیوجرسی مشغول شد (۱۹۱۱–۱۹۰۷). در سال ۱۹۰۹ به مدرسهٔ دینی آنجا وارد شد ولی در سال ۱۹۱۱ به عللی که در کتاب انتقال شرح داده‌است از آنجا بیرون رفت. از این مدرسهٔ دینی به یک جهش، به حلقهٔ رادیکال‌ترین طرفداران اصلاحات در نیویورک پیوست و در مدرسهٔ فرر مدرن مدیر و معلم و طلبهٔ اول» گردید (۱۹۱۳–۱۹۱۱) و این آزمایشی بود در آموزش و پرورش مبتنی بر آزادی. در سال ۱۹۱۲، به خرج آلدن فریدمن، که با او دوست شده و توسعهٔ افق نظر او را به عهده گرفته‌بود، اروپا را از کیلارنی ایرلند تا یالتا پیمود. در سال ۱۹۱۳ وارد دانشگاه کلمبیا شد و زیرنظر مورگن و کالکینس در زیست‌شناسی و زیر نظر وودبریج و دیویی در فلسفه آموزش دید. در ۱۹۱۷ دکترایش را گرفت و یک سال به تدریس فلسفه در آن دانشگاه مشغول شد. در ۱۹۲۱ به مدرسهٔ لیبرتمپل سازمان داد و آن را به مرکز پیشرفتهٔ جوانان تبدیل کرد. با موفقیتِ کتاب تاریخ فلسفه، کار تدریس را رها کرد و در سال ۱۹۲۷ متقاعد شد تا تمام عمر خود را وقف نوشتن تاریخ تمدن کند.

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها